دشمن در خانه

Sunday, August 23, 2020

 پارادوکس چربی 

از یک طرف باور عمومی این هست که چاقی دلیل دیابت نوع دو هست. از سوی دیگر باور دانشمندان این هست که چربی قهوه ای موجب جلوگیری از دیابت میشود. کدامیک را باید پذیرفت؟

البته راه در رو این هست که ان نوع چاقی که سبب ابتلا به دیابت میشود، چربی سفید هست!  از آنسو دانشمندان پی برده اند که این دو چربی به همدیگر قابل تبدیل هستند. و حالا هم دنبال اینوهستند که پیدا کنند چگونه میشود چربی سفید را به چربی قهوه ای تبدیل کرد.

من فکر میکنم این شکل تناقض امیز مواجهه شده با مساله چاقی و دیابت، از اینجا نشات میگیرد که انها بررسی هایشان را روی مقطع جداگانه متمرکز کرده اند و قادر نیستند کلیت مساله را درک کنند. قاعدتا اگر بررسی در فرد دیابتی انجام پذیرد و یا در فرد در حال ابتلا انجام پذیرد، دو دسته جواب متفاوت خواهیم گرفت. ادم دیابتی دیگر تمام سدهایی  که او  را از دیابتی شدن باز میداشته را شکسته و قطعا حکمی که برای او هست و نتایجی که از بررسی او بدست میاید، قابل انطباق به ادم چاقی  که هنوز   دیابت نگرفته نادرست هست. همین قسم کج بینی در مورد حیوانات آزمایشگاهی هم اتفاق می افتد. بنظرم مادام که بررسی ها همه جانبه نباشد این تناقض ها وجود خواهد داشت و برای بررسی همه جانبه لازم هست تئوری مان از دیابت دگرگون شود و چنان شود که دو بخش محیطی و مغزی را توامان در بر بگیرد

Monday, May 23, 2011

آبی استقلالی


من آن گلبرگ مغرورم كه می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم

روزهای بعد از انتخاب شدن به جام جهانی ۷۸ ارژانتین بود و ایران داشت بازیهای تدارکاتی انجام می داد. اگر اشتباه نکنم بازی با پاریس انژرمن بود. تا ایران بخودش بیاید ۳ تا گل خورد. بلافاصله دروازه بان ایران منصور رشیدی تعویض شد. تنها تصویری که بعد از آن لحظات ناامید باخت تیم ملی به یک تیم باشگاهی در خاطرم بعد از ۳۰ سال مانده پرواز دروازه بانی است که دوبار در برابر ضربات ایستگاهی حریف چندان غیرتمندانه و متعصبانه شیرجه زد تا برای اثبات دروازه بان اول بودنش از تحقیر تیم ملی جلو گیری کند. به صداقت سوگند که من نوجوان آن روزها این همه را در آن بازی شاهد بودم.

سعدی اگر در زمان فوتبال می زیست حکما می نوشت: لقمان را گفتند غیرت از که آموختی ؟ گفت از دروازه بانی که در بازی دوستانه برای حفظ غرور ملی تعویض می شود و بیادماندنی ترین شیرجه اش را می زند! اگر چه می داند که نمی تواند سبب پیروزی تیم اش شود، لیک از فرو ریختن دیواره های غرور فرزندان سرزمین اش مانع می شود.

این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد. در بازی منتخب آذربایجان و منتخب اصفهان در ورزشگاه باغشمال تبریز. اصفهانی ها دروازه بانشان یک دروازه بانان معروف بود به نام علیرضا ریاضیات. برای تبریزی ها علیرضا ریاضیات یک غولی بود، مثل هندسه سال اول دبیرستان برای من! اما وقتی ۳ گل ناشیانه خورد، جابش را به دروازه بان جوان داد تا خیال ما در سکوی ورزشگاه راحت شود که خدا را شکر ریاضیات رفت! اما این دروازه بان جوان چندان جسورانه بازی کرد که دیگر هرگز از دروازه بیرون نرفت. این ریاضیات جدید! نامش احمد رضا عابدزاده بود. دروازه بانی که خیلی زود دوست داشتنی ترین حاشیه ساز فوتبال شد. عابدزاده مسیر آبی تا قرمز را چنان سریع طی کرد که وقتی با قوانین نسبیتی و فرمول دوبری می سنجیدی سبزش می دیدی!

روزی در فینال جام حذفی میان ملوان و استقلال که با تمهیدات فدراسیون در تهران برگزار شده بود با چشم خودم غرور پرپر شده عابدزاده را در آزادی دیدم. استقلال خیلی مطمئن بود که بازی را خواهد برد اما بازی به ضربات پنالتی کشید. اینجا بود که همه امید به پنجه های قوی و چسبناک عابدزاده بستند. اما در میان ناباوری عابدزاده و در بحبوحه متلک بار کردن های او به سیروس قایقران، ملوانان در ضربات پنالتی پیشی گرفتند. وقتی زمان شلیک آخرین ضربه به مرحوم قایقران رسید، دیگر امیدی برای عابدزاده نمانده بود. استقلال آنروز باخت و جام قهرمانی را به ملوان داد اما عابدزاده آنروز پرسود ترین ثمره غرورش را چید: حرکت به سوی پیروزی! استقلالی ها هم مانده بودند که با پرچمی که قرار بود با آن دور افتخار بزنند چکار کنند.

روزگار گشت و گشت، تا دو دروازه بان بهم رسیدند و عقاب آسیا آن پرچم آبی استقلالی را که روزگاری مانده بود چگونه پنهانش کند تا کمتر خجالت زده شود ، با غرور با خودش می آورد تا با انداختنش بر دوش نام آورترین دروازه بان عصر طلایی فوتبال ایران ، ناصر خان حجازی استقلال فوتبال را جاودانه سازد. پرچم آبی که با پاک کردن اشک چشمان عاشقان فوتبال آبی این سرزمین تطهیر شده است.

استقلال ناصر خان بی شک به رنگها معنای تازه ای بخشید. ما فردا در کنار طیف گوناگون آبی، آبی آسمانی، رنگی دیگر هم خواهیم داشت به نام آبی استقلالی!

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند

قارچهای سعیدلو و فتح الله زاده !

Labels:

Wednesday, March 09, 2011

شقشقیه

به گمانم نبایست مسائل را با یکدیگر خلط کرد. استبداد رای و فرمان تیر و کشتار
جوانان و داستان کهریزگ و به زندان افتادن بسیاری از شخصیت های آشنا و نیز ناشناس و
از همه حساس تر ربودن مهندس موسوی و آقای کروبی و همسرانشان، نشانه های بین بی
عدالتی و بی تدبیری مقام رهبری است. این مقوله متناقض با پاکدستی مالی ایشان نیست.
سخن اصلی من جدا کردن همین مقوله هاست. به تعبیر قرآن مجید: ولا یجرمنکم شنان قوم
علی الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوی
با دشمن هم بایست برغم همه تبه کاری
هایش عادلانه رفتار کرد و سخن گفت




می توانی خودت را به ابلهی بزنی اما انصاف نیست که دیگران را ابله بپنداری. اینگونه صحبت کردن تو اصلاح طلبی نیست بلکه
مماشات با زشتی هاست تا به امیدی که آب پاکی از جایی برون آید و تیرگی ها را ببرد. جالب ترین قسمت توضیحاتت هم آوردن سند از قران است! قران را اگر بگردی برای هر حالتی آیه ای دارد و اینکه تو بخواهی آیه ای مناسب مماشات خودت بیابی چندان سخت نیست. به سرور کبیر خاتمی ات بنگر که با مماشات چه به روز این مردم و مملکت آورد. فکر هم نکن که این حرف امروز من است. من به همراه دوستی در چند روز مانده به انتخابات دور دوم خاتمی در پارک لاله نشستیم و حرف هایمان را ضبط کردیم: ما به خاتمی رای می دهیم اما از او می خواهیم که با جناح راست مماشات نکند. ما رای دادیم و همه رای دادند چندان که خاتمی را سربلند کردیم اما او همه ما را سر افکنده کرد. ما دو دانشجو بسیار از شما که وزیر و وکیل و رئیس بودید بیشتر می دانستیم آقای مهاجرانی! و امروز هم . این را سعی کن بفهمی. خیلی برایت خوب است
آقای مهاجرانی ! ما امروز به صراحت در دوستی بسیار بیشتر نیازمندیم تا عدالت با دشمن! آیا می توانی این را بفهمی یا منافع ات اجازه این کار را نمی دهد؟ میدانی امر فاصدع بما تومر چرا آمد؟ و پیغمبر بعد از 3 سال دعوت پنهان، آشکارا با گفتن لا اله الا الله رستگار شد. هیچ کس در تاریکی رستگار نمی شود ! ایمان بیاور

Monday, October 04, 2010

راز تکامل


ما در زندگی اجتماعی خود ارتباطات گوناگونی را در طول زندگی تجربه می کنیم.شدت این ارتباطات از همدیگر متفاوت هستند . در حقیقت یک رابطه متقابل میان قوت هر ارتباط و تاثیری که در تحول شخصیت آدمی می گذارد وجود دارد. اگر به ادمی نه یک موجود ایستا بلکه یک حیاتی که دینامیک بوده و در هر لحظه در شدن است بنگریم اثر ارتباطات بسیار پررنگ تر می شود. در زمانی که کودک هستیم بیشترین و قویترین ارتباط را با پدر و مار داریم . با بزرگتر شدن ارتباطات متمایز تری با دوستان پیدامی کنیم و دست آخر با همسر و فرزندان خود نهایی ترین ارتباط را داریم. از هر مرحله که می گذریم بخشی از خویش را که همچون مجسمه ای بی تغییر مانده بر جای میگذاریم. و ان مجسمه ای که بر جایی مانده کلیشه /مجسمه هر کدام ماست. ما انبوهی از کلیشه/ مجسمه ها هستیم که دست فرسایش گر زمانه بسته به سختی آن مجسمه دیر یا زود آنرا از میان خواهد برد. آنچه ما از ارتباطمان با دیگری و در هر مرحله ای با خود بر می چینیم در خمیره ارتباط بعدی مان بکار می گیریم و هر بار مجسمه ای که از ما بر جای می ماند ماهیت ارتباطی که پیشتر داشته ایم را خواهد نمود. زمان هایی که در زندگی خسته می شویم و از رفتن باز می ایستیم زمان های شاخصی است که ما را در سر دوراهی انتخاب می گذارد: به دست آورد مان قانع باشیم و دست از پیکرخویش تراشی برداریم یا امید مان را از دست ندهیم و بی هیچ چشمداشتی از هستی، به تلاشمان -ولو که بیهوده مینماید- ادامه دهیم. تجربه ام می گوید تا دلیل قاطعی برای از حرکت ایستادن نیافتی از پیکر خویش تراشی باز نمان. هرکس دیر یا زود وادار به ایستادن می شود اما چه نیکوست که مجسمه ای از خویش برانداخته باشیم که کامل است و پایدار
نقش
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک


سهراب سپهری


Sunday, October 03, 2010

مسئله این است : ماندن یا رفتن

لحظات غریب و سختی است. باید میان ماندن و رفتن انتخاب کرد. هرچند که برای من رفتن بی هیچ تردیدی بر ماندن ترجیح داشت اما اینک تردید دارم. تردید دارم که رفتن به راه بپیوندد
خیلی سخت است رفتن به زیر دین برای پیشبردن یک طرح تولیدی آنهم در ایران که هیچ ثباتی را نمی پذیرد و برای من ئی که هیچ پشتوانه محکمی ندارم که هیچ بلکه قارچ های غربتی هم در برم می رویند.
ریسمان محکم کجاست که خویش را بر ریسه های آن آویزان کنم؟
.
روز های سرگردانی که بارها و بارها به آن رسیده بودم آغاز شده. خواب کوچه پس کوچه های ایام کودکی ام را می دیدم و یک گربه اشرافی که نه جسارت نزدیک شدنش را داشتم و نه توان دل برکندن.آیا این حکایت بیداری من نیز هست؟
ودر همین سرگردانی است معنای زندگی

Tuesday, September 28, 2010

نسیمی

سنی بو حسن جمال و بو کمال ایله گوروپ

گوخدولار حق دمگه دوندولر انسان ددیلر
نسیمی
از همان بار اولی که فیلم نسیمی را دیدم اندیشیدم که او در زمره انسانهایی است که حقیقت را یگانه گهری یافته اند که زتدگی را ارزد که در پای آن گردن بزنند.و دانسته اند جز با قربانی کردن آن - در لحظاتی که در مواجه آن قرار می گیرند- تنها توانسته اند ادای دینی واقعی به آن کنند. صحنه پایانی فیلم بغایت زیبا و تاثیر گذار است. اگرچه نوع قاب بندی این صحنه بر گرفته از تصویری است که در اذهان از به صلیب کشیده شدن مسیح برجای مانده، با این وجود کلماتی که در این سکانس در قالب شعر از زبان نسیمی جاری می شود همه فلسفه زندگی انسان هایی این چنین است. نسیمی زنده زنده پوستش کنده می شود اما در جواب فقیهی متشرع که او را از عاقبت غم انگیزش می ترساند و زردی رنگش را نشان از ترس او از مرگ می پندارد می گوید: بدبخت حجاب بر دیدگانت کشیده شده! من خورشیدی هستم که در افق ابدیت طلوع می کند .البته که به هنگام غروب رنگ خورشید زرد می شود.

Labels:

Monday, September 27, 2010

عدم

دیروز با دوستی نو نوار در پارک ساعی گفتگو می کردیم. مردی کارکشته و کارآزموده و گرم و سرد روزگار کشیده. تازه با هم آشنا
شده بودیم. وقتی برای گرفتن اطلاعات در مورد شهرکهای صنعتی رفته بودم مرا برای مشاوره به نزد ایشان فرستادند. بعد از اینکه از قصه و قصد من باخبر شد پرسید کجایی هستی؟ گفتم تبریزی جواب داد او هم
روز بعد قرار شد با هم بریم گپ در پارک ساعی
یادش بخیر وقتی در کانادا تلفنی با لیلای لیلی صحبت می کردم گفت که با مهنوش قرار است بروند گپ! من که تازه وارد کانادا بودم تعجب کرده بودم که مردم کانادا برای گپ زدن هم برنامه ریزی می کنند! اما بعد ها فهمیدم که منظورش فروشگاه های زنجیره ای گپ هست(GAP).
القصه در پارک بود که دریافتیم حتی از آنچه حدس می زدیم همدل تریم. حال همدلی یار همزبانی شده بود
از هردری صحبت رفت و زمانیکه وقت خدا حافظی رسید و ایشان که در باره هستی و بعد چهارم و پنجم حرف می زدند رسیدند به اینکه بگویند ما به هر دلمشغولی که مشغول می شویم بخشی از وجودمان در حین آن دلمشغولی گرفتار و پابند آن می شود. و دست آخر حرفش را با این شعر مولانا به انتها برد
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
در حین سخن گفتن ایشان چیزی در خاطرم شکفت اما ترجیح دادم ایشان سخن شان را به انتها ببرند و من بعدا آن را بازگویم. در حالی که دست همدیگر را برای خداحافظی می فشردیم، من گفتم که نکته ای از دوستی در خاطرم آ مد که حیفم آمد آنرا به حرفهای شما پیوند نزنم و آن اینکه " درویش در دعا می خواند خداوندا اگر بدهی شکر می کنم و اگر ندهی صیر و عارف خدای را اینگونه می خواند که خداوندا اگر بدهی می بخشم و اگرندهی شکر..
و فی الفور ترکیبی از شعر مولانا و عبارتی نقلی خویش در خاطرم جرقه زد که آری هرچه هستی به ما می بخشد بخشی از"هیچ" وجود ما را پر می کند. و چه نیکو عارف این را درک کرده است که تنها با بخشیدن محتویات آن گپ و فضای خالی است که همواره آماده
دریافت هدایای هستی مستعد و شاید والاتر باقی می مانیم و شاید اگر هیچ از هستی برونی را در خویش نگه نداریم عین عدم می شویم و دود پراکنده

Labels: